دیوید سداریس، نویسنده، طنزپرداز و برنامهساز مشهور رادیو در آمریکا، بیشتر شهرت خود را مدیون داستانهایی کوتاه برگرفته از زندگی شخصیاش میداند که ماهیتی فکاهی و طعنهآمیز دارند و در آنها به تفسیر مسائل اجتماعی میپردازد. سداریس در مجموعه داستان «کالیپسو» که سال ۲۰۱۸ در آمریکا منتشر شد، تلاش میکند تا با روایت روابط حاکم میان والدین و فرزندان حتی در بزرگسالی به این سوالات پاسخ دهد که «آیا پدر و مادر از جایگاهی مقدس برخوردارند؟ آیا نباید پدر و مادر را نقد کرد؟ آیا اجازه دارند زندگی و آینده فرزندان خود را فدای معیارهای اخلاقی و باورهای خود اعم از دینی یا لائیک کنند؟ شما تا چه اندازه جسارت نقد پدر و مادر خود را دارید؟ آیا اشتباهات حال و گذشته آنها را به رخشان میکشید و معتقدید اگر سبک دیگری برای زندگی انتخاب کرده بودند، الان اوضاع بهتری داشتید؟ تا چه حد در زندگی شخصیتان از والدین خود تأثیر گرفتهاید یا میگیرید؟ اصولاً آیا پدر و مادرها صلاحیت تربیت فرزندان خود را دارند؟» منتقدان معتقدند «کالیپسو» سیاهترین کتاب سداریس طنزپرداز است و در واقع او در این کتاب شمشیر را از رو بسته و با ذکر نمونههایی مستند از زندگی خود به جنگ با سنتهای رایج در خانواده رفته است. مجموعه داستان «کالیپسو» با ترجمه رضا اسکندری آذر بهتازگی از سوی انتشارات «سنگ» در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با دیوید سداریس درباره «کالیپسو»، اهمیت خانواده و سبک زندگی او.
منصفانه است بگوییم سایهای گسترده از مرگ بر روی این مجموعه افتاده؟
عمدی و آگاهانه نبوده. منظورم این است که من همیشه از زندگی خود به عنوان موادی برای ساختن داستانهایم استفاده میکنم و هرچه سنم بالاتر میرود تصور میکنم وجود چنین چیزی منطقی است. با این فکر و خیال نمینشینم که حالا چند سال از زندگیام مانده.
چرا خانواده شما برایتان انقدر مهم است؟
از همان ابتدا فهمیده بودم که نحوه ارتباط ما با یکدیگر، با خانوادههای دیگر متفاوت است. در دبیرستان، وقتی همه میرفتند سراغ فوتبال یا کار دیگری انجام میدادند، هیچکدام از ما کاری نداشتیم چون رفتن دنبال هر چیزی، به معنای با هم نبودن بود. شنبه شب هیچکس قرار ملاقات نمیگذاشت. خیانت به خانواده محسوب میشد. احساس میکردم خانوادهام مرکز جهان است. میدانستم ما مهم نیستیم، اما این را هم میدانستم که واقعاً اهمیت داریم.
درباره خواهرت که در برنامهای برای دیدن شما آمده بود نوشتهاید، که شخصی را مجبور کردهاید درِ پشت صحنه را روی او ببندد. آخرین باری بود که او را میدیدید، قبل از اینکه خودکشی کند. نوشتن درباره این مسئله دشوار نبود؟
قصد نوشتن از این موضوع را نداشتم. با خودم میگفتم: «وای خدای من، واقعاً دارم از او مینویسم؟» فکر کردم انجام این کار مهم است چون به نظر من انجام هر کاری که باعث پیچیدهتر شدن داستان بشود، خوب است. چیزی که در آن داستان نگفتم این بود که هر وقت با تیفانی صحبت میکردی هفتهها طول میکشید تا بتوانی فراموشش کنی، چون حرفهای خیلی آزاردهندهای میزد یا شما را چنان عصبانی میکرد که دیگر نمیتوانستید درباره آن فکر نکنید.
این قضیه باعث شد فکر کنید بیعاطفه هستید؟
وقتی آن را با صدای بلند روی صحنه میخواندم، باورم نمیشد این کار را کردهام. باورم نمیشد دارم آن را می-خوانم. به همان اندازه که به نظر میرسد، بد است. اینکه قرار است در را روی کسی ببندی که خودکشی میکند و دیگر هیچوقت او را نمیبینی… هیچ راهی برای خندهدار کردن آن وجود ندارد. از شخصی خواندم که میگفت شما نمیتوانید خواننده را غافلگیر کنید بدون اینکه خودتان غافلگیر شوید، آن وقت در زندگی شما چه چیز غافلگیرکنندهای وجود دارد؟ چیزهایی هستند، کارهایی که میتوانید زیر سطح آشکار زندگی انجام بدهید و بگویید واقعاً چه احساسی دارید، میتوانید پشت میز خود بنشینید و فقط شوکه شوید. بنابراین فکر میکنم شرایطی بود که خواننده احتمالاً به همان اندازه که من شوکه شدم، حیرت کرده. حتماً مخاطب فکر میکند من هیولا هستم.
مادر شما در این کتاب حضور پررنگی دارد. به نظر میرسد قصهگویی را از او به ارث بردهاید. فکر می-کنید در مواجهه با موفقیت شما چه واکنشی نشان میداد؟
مادرم وقتی ۶۲ ساله بود درگذشت. اواخر، دیگر خیلی حالش خوب نبود. نمیتوانست راه برود چون خیلی سیگار میکشید. اگر مادرم زنده بود، تصور میکنم باید از کپسول اکسیژن یا چیز دیگری استفاده میکرد. اما اگر حالش خوب بود، از او میپرسیدم: «با من به تور میآیی؟ میآی روی صحنه تا منو معرفی کنی؟» حتماً خیلی از این حرف خوشحال میشد. چون شایسته توجه بود.
آخرین کتاب واقعاً عالی که خواندید چیست؟
«در فراق جهانی دگر» نوشته آتوسا مشفق. همچنین «گرسنگی» اثر رکسانه گی چشمهایم را به دنیایی دیگر باز کرد.
برگرفته از نشریه گاردین
ترجمهی فرشاد رضایی