گفت‌وگوی هفت صبح با کامران محمدی

یاسر نوروزی: «باغ وحش انسانی» با قصه‌ای شروع می‌شود که ناغافل مسیر عوض می‌کند؛ شاهین، شیفته زنی است به نام مینا که هرگز به او نرسیده است. مینا حالا با فریبرز ازدواج کرده است. شاهین در اوهام و خیالاتش است که ناگهان ماری در رختخواب خود می‌بیند. مار واقعی؟ مگر جز این است که اسم خود شاهین، نام یک پرنده معروف است؟ اینجاست که داستان مسیر عوض می‌کند و در چرخشی فانتزی، به جهانی دیگر می‌رود؛ جهان شاهینی که بال می‌زند، مار را به منقار بکشد و برای دیدن مینا به خانه آن‌ها برود. «باغ وحش انسانی» با داستان‌های دیگری از این دست ادامه می‌یابد، گاهی به‌شدت هولناک؛ به‌خصوص قصه دوم که در این گفت‌وگو با نویسنده درباره‌اش صحبت کرده‌ایم. در عین حال بسیاری از آن‌ها غم‌انگیزند، هرچند نمی‌دانستم یکی از آن‌ها (ماهی) اشاره‌ای ضمنی است به ماجرایی واقعی. کامران محمدی در این گفت‌وگو درباره این نکات صحبت می‌کند تا دنیای داستانی‌اش را بیشتر بشناسیم. او از داستان‌نویسانی است با اشراف در حوزه نقد ادبی. ضمن اینکه با بازار کتاب هم آشنایی کامل دارد و مدیر نشر «سنگ» است. همچنین فیلم سینمایی «بگذارید میترا بخوابد» به کارگردانی آرش سنجابی (محصول سال 1394) با اقتباس از رمانی با همین عنوان اثر کامران محمدی ساخته شده است. از جمله آثارش که تا به حال منتشر شده می‌شود به «آنجا که برف‌ها آب نمی‌شوند»، «اینجا باران صدا ندارد»، «بگذارید میترا بخوابد»، «مه»، «رولت روسی و هشت داستان دیگر» اشاره کرد. محمدی، کارشناسی ارشد رشته روان‌شناسی است و مقدمه‌ای محققانه هم دارد در ابتدای کتاب «انسان در جست‌وجوی معنا» نوشته ویکتور فرانکل که در نشر «سنگ» چاپ کرده. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی است با این نویسنده و ناشر.

۴۴۷

کتاب، شروعی دارد کاملاً غیرمنتظره. مردی به نام شاهین در این فکر است که چرا مینا رهایش کرده و رفته با فریبرز ازدواج کرده. او در اوهام این خیالات است که ناگهان تبدیل به پرنده‌ای شکاری می‌شود. چرا؟ چه اتفاقی افتاد که داستان را به سمت چنین فضایی بردی؟

اصولاً ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم داستان چه‌طور شکل می‌گیرد، چه‌طور پیش می‌رود و به کجا می‌رسد. بنابراین اگر صادقانه بگویم خودم هم نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. اما شاید دو نکته موضوع را کمی روشن کند: اول اینکه ایده‌ی داستان «شاهین» از یک احساس واقعی به وجود آمده است. سال‌ها پیش وقتی می‌خواستم بخوابم، ناگهان حس کردم چیزی مثل مار، زیر پتو به پاهایم خورد. بی‌اختیار پتو را کنار زدم، اما خبری نبود. خب راستش من به‌شدت معتقدم نویسنده لازم است بیست و چهار ساعته نویسنده باشد و شاخک‌هایش نسبت به اتفاقات ریز و درشت اطراف حساس باشد. نه به معنای کلیشه‌ای آن که ما در نوجوانی تصور می‌کردیم باید همیشه دفترچه‌ای در جیب‌مان باشد و حتی وقتی کسی مشغول حرف زدن یا حتی درد دل کردن است، یادداشت برداریم و…! کافی است شاخک‌های نویسنده حساس باشد. همین! بعد ممکن است سال‌ها بعد، یکی از همین اتفاقات که صرفاً فکر اولیه‌ای برای شکل‌گیری یک ایده است، واقعاً به ایده تبدیل شود. و احساس خزیدن مار زیر پتو، از آن اتفاقات بود که سال‌ها بعد واقعاً به ایده‌ای تبدیل شد. به‌خصوص که من عادت دارم پیش از خواب به داستان‌هایم و به‌خصوص به رمان‌هایم فکر کنم.

دو نکته داشتید… نکته دوم یادتان نرود…

نکته دوم، درسی بزرگ است که باز هم از نوجوانی ما بارها شنیده‌ام و بعدتر گفته‌ایم و مدام تکرار می‌کنیم که باید از متون کهن و ادبیات قدیم و داستان‌های فولکلور خودمان استفاده کنیم، ولی راستش را بخواهی، تقریباً هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌داند چه‌طور! داستان شعر نیست که مثلاً مثل شاملو از زبان آرکائیک متون قدیم استفاده کنیم یا مثل فروغ از برخی تعابیر شاعرانه. بهره گرفتن از متون کهن و قصه‌های قدیم، احتمالاً بسیار غیرمستقیم‌تر و به شکلی اساساً ناخودآگاه رخ می‌دهد. همان‌طور که گوستاو لوبون می‌گوید، لازم است بخوانیم و بعد فراموش کنیم. تصور می‌کنم قصه‌های کهن و متون کلاسیک، نظیر هزار و یک شب، از داستان‌های این مجموعه سربرآورده‌اند. جایی که تبدیل شدن به موجودی دیگر به شکلی کاملاً ناگهانی و نه مثلاً آن‌طور که در مسخ کافکا می‌بینیم، زیاد رخ می‌دهد. «شاهین» شاید ترکیبی از این دو نکته باشد. اولی کاملاً آگاهانه و خودآگاه، دومی کاملاً غیرعمد و ناخودآگاه.

سوال قبلی را پرسیدم چون راستش انتظار داشتم یک قصه شهری متعارف بخوانم اما غافل‌گیری قصه خیلی تکان‌دهنده بود. پیش‌فرضم را عوض کرد و با خودم گفتم چه خوب است که نویسنده سمت جهانی کاملا متفاوت با آنچه در اغلب قصه‌های فارسی امروز می‌بینیم، رفته.

خب این را تعریف حساب می‌کنم و کاملاً هم راضی‌ام. چون من هم موافقم که داستان‌های مجموعه «باغ وحش انسانی» در ادبیات مدرن ما مشابه ندارند و مجموعه‌ای است با فضا و ایده‌هایی تازه. به جز این، معتقدم ادبیات داستانی ما یک سوراخ بزرگ دارد که نامش «تخیل» است. جای خالی تخیل در داستان‌های مدرن به‌شدت حس می‌شود، در حالی که در ادبیات کهن ایران، اتفاقاً عنصر تخیل نقش بسیار پررنگی داشت. البته مراد از تخیل، اشکال مختلف فانتزی است، وگرنه هر داستانی که خلق می‌شود، حاصل تخیل نویسنده است. شاید این هم عامل مهم دیگری بوده است برای شکل‌گیری این مجموعه.

چطور شد به ایده قصه‌های به‌هم‌پیوسته رسیدی؟

وقتی «شاهین» را نوشتم، بلافاصله دلم برایش سوخت. طوری که فکر کردم چه‌قدر این داستان هولناک است. و چه سرنوشت عجیب و تلخی! به شاهین فکر کردم که سال‌ها بعد چه می‌کند و زندگی‌اش چه‌طور است. همین‌طور به دو کارکتر مهم دیگر داستان یعنی فریبرز و مینا. از طرفی دلم می‌خواست به شکلی به شاهین کمک کنم. هرچند من معمولاً نسبت به شخصیت‌هایم بسیار بی‌رحم هستم و در همین مجموعه هم درمجموع همین‌طور است، اما به هر حال فکر کردن به آینده‌ی شخصیت‌ها و فضای هولناکی که در سرنوشت شاهین دیده می‌شود باعث شکل‌گیری داستان دوم یعنی «گوسفند» شد. و وقتی گوسفند را هم نوشتم دیگر مطمئن بودم که قرار است چند داستان دیگر هم به همین صورت بنویسم و باغ وحشم را کامل کنم! هرچند که وقتی به داستان‌های بعدی رسیدم فهمیدم چه‌قدر پروژه‌ی سختی تعریف کرده‌ام و ماجرا اصلاً به این سادگی‌ها نیست. اما به هر حال به این ترتیبی که گفتم داستان‌های بعدی و بعدی هم شکل گرفتند و نوشته شدند.

نمی‌دانم چرا فضای کتابت برای من به‌شدت وحشتناک بود. شاهین به خانه فریبرز می‌رود و ما زندگی فریبرز و مینا و دخترشان را می‌بینیم. بعد هم فریبرز زنش را رها می‌کند و می‌رود اما ما می‌فهمیم که او در پارکینگ خانه تبدیل به گوسفند شده! آخرش هم که ذبح می‌شود و گوشتش را می‌دهند به همان شاهین بخورد! به نظرم بهترین داستان کتاب بود. ضمن اینکه حالا که فکر می‌کنم شاید وحشت حاکم بر کتاب، به خاطر این است که حیواناتش ترحم‌برانگیز نیستند. شاید آدم/حیوان‌های کتاب، ایجاد ترس می‌کنند. نمی‌دانم. نظر خودت چیست؟

کاملاً موافقم که به‌شدت ترسناک‌اند. هرچند که من همان‌طور که گفتم، «هولناک» را ترجیح می‌دهم چون تصور می‌کنم تفاوت مهمی بین ترسناک و هولناک وجود دارد. و با علتی که گفتی هم موافقم. کارکترها ترحم‌برانگیز نیستند. به جز این، سرنوشت‌شان عمیقاً دردناک است. و در دایره‌ای از سرنوشت محتوم تراژدی‌وار گرفتار می‌شوند و می‌شویم که هم دردناک و هولناک و ترسناک است، هم تا حد زیادی خنده‌دار. بنابراین خودم فکر می‌کنم فقط ترسناک نیستند، بلکه با شکلی از گروتسک مواجهیم.

از قصه دوم به بعد، دست نویسنده رو می‌شود. چون به هر حال آدم‌ها دوباره قرار است به حیوانات تبدیل شوند. این موضوع، غافل‌گیری و تأثیرگذاری قصه‌های بعدی را پایین نمی‌آورد؟

این یکی از مهم‌ترین چالش‌های نوشتن این مجموعه بود. شما قرار است پنج داستان داشته باشید که به هم وصل می‌شوند و به هر حال با الگوی تقریباً واحدی شکل می‌گیرند، اما من این چالش را در همان داستان دوم فهمیدم و سعی کردم با چرخش نظرگاه یا تغییر زاویه‌ی دید، تفاوت در شکل روایت، تغییر لحن، شکل متفاوت تبدیل شدن به حیوان در طول داستان و البته پایان‌بندی کتاب یعنی پایان داستان «مار» کنترل کنم و اجازه ندهم داستان‌ها به تکرار بیفتند. در هیچ‌کدام از پنج داستان مجموعه، این مواردی که گفتم مشابه نیستند. داستان سوم یعنی «گربه» که وسط مجموعه است و از جهاتی اهمیت خاصی دارد، تنها داستانی است که در آن حیوان-انسان کتاب حرف می‌زند. البته حرف زدنش به واسطه فضای داستان، قطعیت ندارد. زاویه دید همه داستان‌ها سوم شخص محدود به قهرمان است، اما در داستان «ماهی» اصلاً قهرمان حضور ندارد. شاهین یک‌طور به شاهین تبدیل می‌شود، گوسفند طور دیگری و گربه و ماهی و مار طور دیگری و… می‌خواهم بگویم من تلاشم را کرده‌ام که داستان‌ها به تکرار نیفتند، اما این‌که چه‌قدر موفق بوده‌ام را مخاطب باید بگوید. در عین حال راستش را بخواهی موضوع غافلگیری برایم در داستان زیاد مهم نیست. چگونگی پیشرفت داستان است که مهم است، نه اتفاقی که می‌افتد. تعلیق با غافلگیری فرق می‌کند. من به‌شدت به تعلیق و جذابیت داستان علاقه‌مندم، اما نمی‌خواهم مخاطب را غافلگیر کنم. ما حتی با خواندن همان داستان اول هم بر اساس فهرست کتاب می‌توانیم بفهمیم که در هر کدام از داستان‌ها قرار است آدمی به حیوانی تبدیل شود. اما نه همان‌طور که در اولی اتفاق افتاده است. ضمن این‌که اگرچه این داستان‌ها در فضای فانتزی سیاه پیش می‌روند، اما قصه‌ آدم‌ها و غم‌ها و شادی‌ها و مسایل‌شان است که همیشه داستان را می‌سازد و ایجاد بحران و تعلیق و جذابیت می‌کند. این مجموعه هم از این قاعده مستثنا نیست و ما با آدم‌هایی آشنا می‌شویم که هر کدام داستانی دارند. همان‌طور که داستان «ماهی»، اساساً برداشت واضحی است از ماجرای دردناک «رومینا اشرفی» و بلافاصله بعد از انتشار کتاب، حسرت خوردم که چرا ابتدای داستان، آن را به او تقدیم نکردم.

من قصه «ماهی» را هم دوست داشتم؛ جایی که آن دختر به رودخانه رفت و تبدیل به ماهی شد. منتها به نظرم باید بیشتر از زندگی این دختر می‌دانستیم. حتی فکر کردم این قصه، قابلیت یک داستان بلند را داشته. قبول داری؟

راستش نه. یعنی اصولاً نگاه من به داستان کوتاه و رمان این‌طوری نیست یا شاید باید این‌طور بگویم که اصولاً با این نگاه، هر داستان کوتاهی قابلیت تبدیل شدن به داستان بلند را دارد. اما برای تبدیل یک داستان کوتاه به یک داستان بلند یا رمان، خیلی چیزها باید عوض شود. و مهم‌تر از همه، ساختار طرح، نه طول یا امتداد طرح. «ماهی» البته زیاد هم کوتاه نیست. ۳۶ صفحه و بیش از ۹ هزار کلمه است. در ایران، داستان‌های کوتاه به‌سختی بیش‌تر از پنج هزار کلمه‌اند. در کشورهای دیگر هم به جز آمریکا، داستانی با این حجم اصولاً یک داستان بلند یا دست‌کم یک داستان کوتاه بلند ارزیابی می‌شود. منظورم این است که «ماهی» حتی شاید زیادی بلند است! و البته تنها داستان کتاب است که همان‌طور که گفتم ارجاع بیرونی دارد و من فرضم این است که بیش‌تر خوانندگان، می‌فهمند که این در واقع برداشتی متفاوت و تا حدودی شاعرانه از زندگی دختری است که به دردناک‌ترین شکل ممکن کشته شد و دردش هنوز چنان در من زنده است که اهمیت داستان را از بین می‌برد. این وضعیت امروز ماست. نه فقط برای رومینا، حالا دردها چنان عمیق‌اند که واقعیت اهمیت بیش‌تری از ادبیات پیدا کرده است و این نمی‌گذارد نویسنده درست تصمیم بگیرد. پس شاید هم حق با تو باشد.

در قصه آخر (مار) هم یک برگشت دایره‌وار می‌بینیم که قرار است پیوندی با قصه اول برقرار کند. درباره این چرخش دایره‌وار هم بگو. چرا چنین دایره‌ای ترسیم کردی؟

این هم خودش اتفاق افتاد. من فقط وقتی به داستان آخر رسیدم، می‌دانستم که حتماً باید در پایان‌بندی‌اش طوری عمل کنم که کل مجموعه، بسته شود و شکلی واحد و متشکل پیدا کند، وگرنه اطلاق مجموعه‌داستان به هم پیوسته به آن، تا حدودی مخدوش می‌شود. اگر قرار بود طور دیگری تمام شود، خب می‌توانستیم مثلاً ده داستان دیگر هم بنویسیم با همین ترتیب به نام‌های گرگ، خرس، روباه، کلاغ، قورباغه، موش، مارمولک، بزمجه و…! بنابراین به نظرم حتماً لازم بود که داستان آخر، مجموعه را ببندد. و فضای بسته، همیشه دایره است. و زندگی دایره است.

منبع: روزنامه‌ی هفت صبح / پنجم دی ۱۴۰۱

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

با تشکر، ‎دیدگاه شما پس از تأیید، منتشر می‌شود.

چهار × یک =