کالیپسو مجموعه داستانی است از دیوید سداریس، نویسندهی طنزپرداز و خوشفکر آمریکایی که در ایران نیز بسیار محبوب است. سداریس در این مجموعه، با توجه به زندگی شخصیاش و مسایل روز جهان و بهویژه آمریکا، لحظات زیبا و تاثیرگذاری خلق کرده است. گاردین دربارهی این کتاب و نویسندهاش مینویسد: بیتردید سداریس سلطان طنز است. کالیپسو از همهی نوشتههای دیگر او خندهدارتر و دردناکتر است. آنچه میخوانید یکی از نوشتههای این مجموعه است:
(خرید کالیپسو با ارسال رایگان)
یک. اوایل سپتامبر ۲۰۱۵ است و من برای یک همایش ادبی به جزیرهی سانتورینی آمدهام. بعد از مقداری کتابخوانی برای حضار، که بیرون زیر یک سایبان انجام میگیرد، یکی از حضار که یونانی هم هست سؤالاتی میپرسد و اولین آنها این است: «نظرتون دربارهی دونالد ترامپ چیه؟»
این شومن بعد از نامزد شدنش برای انتخابات حسابی در صدر اخبار قرار گرفته. هر حرف توهینآمیزی که میزند توسط دیگران تکرار و تحلیل میشود ـ مثلاً اینکه او یک سیاستمدار واقعی است. جواب میدهم اولین بار اسم دونالد ترامپ را اواخر دههی هشتاد شنیدم. زمانی که آلما، خانم اهل لیتوانی که برایش کار میکردم، کتاب ترامپ «هنر مذاکره و معامله» را خرید و به این نتیجه رسید که این مرد فوقالعاده است. کمی بعد در برنامهی اپرای وینفری دیدمش و از آن به بعد همیشه در پسزمینه است. آدم لافزن مسخرهای که نیمی شومن است و نیمی شخصیت کارتونی. از نظرم تبلیغات انتخاباتیاش هم چیزی مثل سایر تبلیغاتش است. تعجبی هم ندارد اگر هامبورگلر[۱] را به عنوان مدیر ستاد انتخاباتیاش معرفی کند.
خلاصه این حرفها را پشت تریبون زدم و بعدش مجبور شدم برای مردم توضیح بدهم که هامبورگلر کیست.
دو. یک ماه قبل از انتخابات، یک نفر در فرودگاه فیلادلفیا سوارم کرد تا برای یک برنامه برساندم به رِدبَنک واقع در نیوجرسی. سر صحبت باز شد و فهمیدم که نامش مایکل است. مردی سفیدپوست و پنجاه و پنج ساله که قبلاً برای پَثمارک (سوپرمارکت زنجیرهای که ورشکست شد و آخرین شعبهاش را در سال ۲۰۱۵ تعطیل کرد) کار میکرد. چند سؤال عمومی پرسیدم و متوجه شدم که سوپرمارکتها عمدهی سودشان را از فروش هلههوله درمیآورند. مایکل گفت: «البته بیشترین سود مال ادویهست: هفتاد و شیش درصد!» و همینطور اضافه کرد بیشترین آمار جنسدزدی از سوپرمارکتها مربوط به تیغ اصلاح، شیرخشک و پودر رختشویی بزرگ است که البته مورد اخیر به نظر میرسد دزدیدنش سخت باشد. منظورم این است که پودر رختشویی بزرگ اندازهی کپسول گاز است.
مایکل گفت: «این روزها ملت با چرخدستی از فروشگاه فرار میکنن. خیلی شیک چرخ رو هل میدن بیرون و میگن: اگه میتونی جلوم رو بگیر!»
خیلی نادر است که یک راننده آشکارا از سیاست حرف بزند و نادرتر اینکه خودش سر صحبت را باز کند. آنها حتی گاهی وقتها از حرف زدن دربارهی سیاست طفره میروند. توی جاده از کنار تابلوی تبلیغاتی ترامپ رد شدیم و مایکل با دیدنش به تلخی گفت: «به نظرم واسه آدمهایی مثل ما، یعنی سفیدپوستهایی به سن و سال ما، اگه کمک لازم داشته باشیم، منظورم مسکن و کوپن غذا و اینجور چیزهاست، ترامپ هوامون رو داره. متوجه منظورم هستین؟»
مایکل جزو دستهای است که اخیراً زیاد دربارهشان شنیدهام. سفیدپوستانی که بعد از هشت سال ریاست جمهوری یک سیاهپوست، احساس میکنند فراموش شدهاند.
دلم میخواهد بپرسم اوباما دقیقاً چهطور در مورد شما کوتاهی کرده؟ ولی نمیپرسم. در عوض موضوع بحث را به مسائل عمومیتر تغییر میدهم. با لحنی سرزنده میگویم: «امروز برای پرواز چند دقیقه بیشتر منتظرم نگه نداشتن.»
البته این را نمیگویم که جزو مشتریهای ثابت هواپیمایی آمریکا هستم، بنابراین هیچ وقت برای هیچ چیز صف نمیایستم و اگر منتظرم نگه دارند حسابی استرس میگیرم.
سه. هزار دلار به کمپین انتخاباتی هیلاری کلینتون اهدا میکنم و در عرض چند دقیقه یک ایمیل ازشان دریافت میکنم که نوشته: «کارتان عالی بود، ولی آیا امکانش هست بیشتر اهدا کنید؟»
کمپین هیلاری کلینتون از این جهت هیچ منحصربهفرد نیست. هرکس که بهش کمک اهدا میکنم همین رفتار را میکند و کار به جایی میرسد که ایمیلشان را در لیست سیاه قرار میدهم و ازشان متنفر میشوم.
چهار. با یکی از رفقای قدیمی خانواده حرف میزنم. طرف با اتوریتهی کامل بهم میگوید که هیلاری کلینتون یکی از اعضای انجمن سری ایلومیناتی[۲] است و با همدستی شوهرش دهها نفر را به قتل رساندهاند که خیلیشان کودک بودهاند و قبل از کشتن بهشان تجاوز هم کردهاند.
میگویم: «الان داری شوخی میکنی دیگه، نه؟»
البته که شوخی نمیکند و ظرف چند دقیقه کلمات مثل آب از شلنگ آتشنشانی از دهانش پرتاب میشود. مشکل بشود همهشان را درک کرد، اما همین قدر میفهمم که: «به نظرت این تصادفیه که پرینس[۳] دقیقاً تو روز تولد ملکه الیزابت کشته شد؟»
«کی گفته پرینس کشته شده؟»
«ای بابا دست وردار. یعنی واقعاً باور کردی که از اوردوز تصادفی مرده؟»
جوری حرف میزند انگار من یک احمقم.
میپرسم: «و ملکه دقیقاً به چه دلیل دستور قتلش رو صادر کرده؟ چون اسمش پرینس (به معنای شاهزاده) بوده؟»
کمی بعد به یکی از وبسایتهایی که آن فرد به عنوان مرجع معرفی کرده سر میزنم. در آن وبسایت منبع ناشناسی که ادعا میکند به خاندان سلطنتی نزدیک است (عامل نفوذی در دربار) و گزارش میدهد که با گوشهای خودش شنیده که ملکه در یک مهمانی صرف چای به یکی دیگر از اعضای انجمن ایلومیناتی گفته که قبل از پایان سال، سه موزیسین معروف دیگر باید بمیرند.
هیچ یک از وبسایتهایی که دوستمان معرفی کرده حرف بدی دربارهی دونالد ترامپ نزدهاند. برعکس، گفتهاند که حافظ صلح است. کسانی که خیلی ازشان متنفرند، طبیعتاً جورج سوروس[۴] و در کمال حیرتم بیل گیتس هستند، که نفر دوم دستش به خون کودکانی بیشتر از کلینتون آلوده است. دوستم با تب و تاب فراوان دربارهی این افراد و ارتباطشان حرف میزند: ملکه الیزابت به جِی.زی، خوانندهی رپ آمریکایی، ربط دارد و جی.زی به مرکز کنترل بیماریها ربط دارد و این یکی به ماجرای تیراندازی در مدرسهی سندی هوک و این آخری هم به ماجرای یازده سپتامبر ربط دارد.
خندهام گرفته. منتظرم یکهو بزند زیر خنده و بگوید: «سر کارت گذاشتم!» اما طفلک تمام اینها را از صمیم قلب باور دارد و وقتی ناباوری مرا میبیند حسابی سرخورده میشود. میگوید: «از خواب غفلت بیدار شو!»
پنج. مقالهای در نیویورک تایمز پیشنهاد میدهد که دونالد ترامپ بهتر است هامبورگلر را برای ادارهی کمپینش استخدام کند و من با خودم میگویم، هی، این تیکهی ابداعی منه!
شش. در شب انتخابات در پورتلندِ اورگان هستم. در ابتدای شب حسابی اطمینان دارم، اما وقتی به زمان شام نزدیک میشویم کمی دستپاچه میشوم. شامم را تنهایی در رستوران یک هتل شیک میخورم و گارسونها را تحت نظر دارم که امیدوار شوم بیجهت نگران هستم. مدام میپرسم: «خبری نشد؟» و فرض را بر این میگذارم که آنها هم مثل من به کلینتون رأی دادهاند. با خودم میگویم، همهشون خالکوبیهای بامزه دارن و دربارهی شراب کلی اطلاعات دارن. غیر از کلینتون به کی ممکنه رأی بدن؟
بعد از برگشتن به اتاق رادیو را روشن میکنم و به نقشهی آنلاین الکترال نگاه میاندازم. میروم توی رختخواب، چشمهایم را میبندم و آیپدم را برمیدارم. وقتی انتخابات به نفع ترامپ تمام میشود، دراز میکشم در حالی که خوابم نمیبرد. نیمههای شب به باشگاه هتل میروم و تلویزیون کوچک روی دستگاه اسکی فضایی را تماشا میکنم. برای ماهها تمام اخبار بهم میگفتند که کلینتون قطعاً برنده است. حالا میخواهند به استدلالهایشان که چرا پیشبینیشان غلط از آب درآمده گوش کنم. خطاب به صفحهی تلویزیون کوچک میگویم: «گور باباتون!»
یک ساعت بعد دوش میگیرم و برمیگردم به رختخواب. همانطور که بیدار به سقف خیره شدهام یکباره یاد شِر[۵] میافتم و به این فکر میکنم که او هم الان دقیقاً احساس مرا دارد. همینطور میلیونها نفر دیگر: هیو، خواهرهایم و تمام دوستانم غیر از آنهایی که طرفدار تئوری توطئه هستند. عجیب است، اما شِر زنی است که به عمرم از نزدیک ملاقاتش نکردهام، اما مایهی آرامشم میشود. صبح روز بعد، گیج و منگ توی شهر میچرخم در حالی که چشمهایم از بیخوابی کاسهی خون است و با خودم فکر میکنم، من تنها نیستم. یه نفر دیگهم با من همحسه… شِر.
هفت. چند روز بعد از انتخابات در اوکلند کالیفرنیا هستم. بعدازظهر یکشنبه است و متوجه تعداد زیادی از مردم میشوم که به طرف یک پارک میروند و برخیشان پلاکاردهایی در دست دارند. از خانم جوانی میپرسم: «چه خبره؟»
موهایش یکجاهایی بنفش و جاهای دیگر سبز است.
«همه داریم میریم کنار دریاچهی مریت تا دورش حلقهی انسانی تشکیل بدیم.»
جوری این را میگوید که انگار این کار زمان را برمیگرداند و دونالد ترامپ را از ریاست جمهوری عزل میکند. از فکر اینکه شبکهی خبری فاکس چهطور قضیه را توی بوق و کرنا میکند توی خودم کز میکنم.
«مردم، مراقب باشید! آنها حلقهی انسانی تشکیل دادهاند.»
هشت. برای عید شکرگزاری به خانوادهام در امرالد آیل ملحق میشوم و دعوای ناجوری با پدر جمهوریخواهم میکنم. پدرم وسط دعوا داد میزند: «دونالد ترامپ یه عوضی بیشعور نیست!»
حرفش به نظرم بامزه و در عین حال حیرتآور میآید. صرفنظر از اینکه به ترامپ رأی داده باشی یا نه، همهمان توافق داشتیم که رئیسجمهور منتخب یک شخصیت منفور است. منظورم این است که طرفْ انتخابات را دستکاری کرده بود.
کمی بعد حین مشاجره پدرم فریاد میکشد: «ترامپ بهترین چیزیه که بعد از سالها برای این مملکت اتفاق افتاده! و اون حرفیام که توی اون ویدیو زد شوخی مردونه بود!»
من پنج روز در هفته توی جمعهای مردانه هستم و تا حال ندیدم کسی مثل ترامپ توی این ویدیو حرف بزند. اگر هم میدیدم با خودم نمیگفتم، ایول، این بابا باید رئیسجمهورم بشه! عوضش فکر میکردم طرف چه آدم چندش و داغانی است. بعد هم چیزی را که از کس دیگری شنیدهام تکرار میکنم.
«اون موقع که اون حرفها رو زد، تو یه جمع مردونه نبود. سر کارش بود. یعنی ریاست جمهوری!»
بعد از ترک آمریکا در سال ۱۹۹۸، در تمام رأیگیریها غیابی شرکت کردهام. آمریکاییهایی که در خارج کشور ساکن هستند، از طرف آخرین ایالتی که درش زندگی میکردهاند رأی میدهند، که برای من میشد نیویورک. بعدش هم خانهی ویلایی امرالد آیل را خریدیم و محلم را به کارولینای شمالی تغییر دادم، که در آنجا ناامیدتر هم هستم. در سال ۱۹۹۶، وقتی توی صف سوپرمارکتی در جنوب منهتن بودم به مردمی که جلویم صف ایستاده بودند نگاه میکردم و توی دلم میشمردم: به کلینتون رأی داده، به کلینتون رأی داده، مجرم سابقهدار، به کلینتون رأی داده، توریست خارجی، سابقهدار، سابقهدار، به کلینتون رأی داده، سابقهدار.
وقتی بعد از دعوا با پدرم به سوپرمارکت امرالد آیل رفتم صف اینطوری بود: ترامپ، ترامپ، ترامپ، ترامپ، ترامپ و بعد صندوقدار که او هم به ترامپ رأی داده بود. البته اینها فقط حدس و گمان هستند. آقای تیشرتپوشی که روی لباسش عکس یک سلاح اتوماتیک با نوشتهی «اگه میتونی بیا بگیرش!» زده، همان که با لباس نظامی و دو باکس آبجو و یک بسته پودینگ برنج توی صف ایستاده الزاماً به ترامپ رأی نداده. احتمالاً روز انتخابات توی خانه مانده و به زور به زنی که توی زیرزمین خانهاش اسیر نگه داشته غذا میخورانده.
صبح روز بعد از دعوا با پدرم، از پلهها میآیم پایین و بابا را توی آشپزخانه میبینم. میپرسد: «هنوزم باهام حرف میزنی؟»
طوری نگاهش میکنم که انگار یکتنه مسئول انتخاب ترامپ بوده، انگار او رأی سرنوشتساز را توی صندوق انداخته و تمام آنچه قرار است به سرمان بیاید تقصیر اوست. بعد جواب میدهم: «معلومه که باهاتون حرف میزنم بابا.»
برمیگردد و راه میافتد طرف نشیمن.
«احمق بیشعور!»
نُه. صبح روز کریسمس در خانهمان در ساسکس انگلستان به انباری کوچک بالای حمام میروم تا دنبال هدایایی که چند ماه قبل کادو کردهام بگردم. نردبانی که استفاده میکنم چوبی است و فقط دو پایه دارد. بنابراین روی کف جلاخوردهی خانه سر میخورد. از ارتفاع سه متری سقوط میکنم و با یک صدای تالاپ، روی پهلوی چپ فرود میآیم و هشت تا از دندههایم خرد میشوند. همانطور که مبهوت کف خانه دراز شدهام و بزرگترین درد عمرم را تجربه میکنم، به ذهنم میرسد که ممکن است قبل از رسمی شدن منصب ترامپ بمیرم و شاید هم این چیز بدی نباشد. ایمی از اتاق مهمان میدود بیرون و هیو از آشپزخانه پلهها را میدود بالا. با هم میپرسند: «چی شد؟ حالت خوبه؟»
نمیخواهم کریسمس را خراب کنم، پس میگویم: «خوبم، خوبم.»
البته آدمهایی که خوبند، برای بلند شدن از کف خانه ده دقیقه زمان نمیخواهند.
هیو به اورژانس زنگ میزند و بعد از جواب دادن به سؤالات اولیه، سپرده میشوم دست پرستاری به نام ماری.
میپرسم: «ببخشید، اسمتون چی بود؟»
تکرار میکند: «ماری.»
بدون اینکه بگوید ماری استوارت یا هر فامیلیای که دارد. در آمریکا همه چیز بر اساس شکایت و تشکیل پرونده است. اگر در آمریکا بودیم، میگفتند بلافاصله بروم رادیولوژی. اما در انگلستان رسم بر این است که تا وقتی بیهوش نشدهای یا بدنت مقادیر زیادی مایعات مثل خون، چرک و غیره از دست نداده، نیازی نیست وقت بقیه را تلف کنی. ماری تعدادی سؤال ازم میپرسد تا معلوم شود ششهایم سوراخ شده یا نه، که ظاهراً سوراخ نشده. میگویم: «ولی وقتی سرفه میکنم خیلی درد میکنه.»
با خوشرویی میگوید: «خب، دیوید، پس بهت توصیه میکنم سرفه نکنی و کریسمس عالیای داشته باشی.»
بعدتر فهمیدم عارضهام «ضربهی نیروی کُند» نام دارد. به شکل چشمگیری به وضعیتم بعد از انتخابات شباهت داشت، درست مثل اینکه کوبیده شد باشم به دیوار یا ماشین بهم خورده باشد. درد ناشی از هر دوی این عوارض باقی خواهد ماند و در واقع هیچ علامتی مبنی بر کم شدن درد وجود ندارد. آسیب دائمی است. دیگر محال است برگردم به وضعیتی که قبل از سانحه ـ انتخابات داشتم. کریسمس عالی… که اصلاً حرفش را نزن. مثل این است که هر روزش دراز افتادهام کف خانه، پهلویم را چسبیدهام و مات و مبهوتم.
ده. به یک چیز خیلی غیرمنطقی امید بستهام. شورای انتخابات سر عقل بیاید و بگوید «نمیتونیم اجازه بدیم همچین اتفاقی بیفته!» بعدش هم خبر بیاید که روسیه دستگاههای رأیشماری را دستکاری کرده. ولی هیچ چیز نمیتواند این کامیونی را که با سرعت طرفمان میآید متوقف کند. در روز اعطای حکم ریاست جمهوری در سیاتل هستم. اواخر بعدازظهر دوست قدیمیام لین عکسی از یک استیکر ضدترامپی را که یک نفر در ژاپن پیدا کرده برایم میفرستد. طراحی هوشمندانهای دارد: با کمی دقت متوجه میشوی که ترامپ دارد بین دو نفر از اعضای کوکلاس کلن ساندویچ میشود. میخواهم در جواب عکس تایپ کنم: ها ها! اما عوض جوک فرستادن اینطور پاسخ میدهم: لین عزیز. متأسفم که اینقدر با تغییر مخالفی، یا آنقدر کوتهفکری که فرضیات کهنهات را کنار بگذاری. ممنون میشوم اگر در آینده چیزهای اینچنینی را برای خودت نگه داری.
یک دقیقه بعد یک ایمیل دوم میفرستم که داخلش نوشتهام: شوخی کردم! ولی ایمیل دوم و سه ایمیلی که بعدش میفرستم برگشت میخورد. متوجه میشوم که لین بلاکم کرده! آن هم بعد از سی و هشت سال رفاقت.
شب به رختخواب میروم و بیدار دراز میکشم. نگرانم که لین به همه بگوید که من طرفدار ترامپ هستم. خبر پخش میشود و تا صبح نابود شدهام. توی اتاق تاریک به خودم میگویم: «ولی اون ایمیل یه شوخی بود. یه شوخی خیلی خیلی وحشتناک.»
[۱]. Hamburglar شخصیت دزد در مجموعهی عروسکی سرزمین مکدونالد که برنامهی تبلیغاتی مکدونالد بود.
[۲]. محفل روشنضمیران. به سازمانهای توطئهگر مخفی گفته میشود که در حکم دولت در سایه عمل میکنند و به نظر میرسد رخدادهای دنیا را از طریق دولتها و شرکتهای بزرگ امروزی کنترل میکنند.
[۳]. خوانندهی فقید آمریکایی.
[۴]. کارگردان تجاری، بازرگان، کنشگر سیاسی و نویسندهی مجار ـ آمریکایی.
[۵]. Cher خوانندهی زن آمریکایی.