پیشنهاد یک قرنطینهنویس: انسان در جستوجوی معنا
نوشتهی یاسر نوروزی، نویسنده و روزنامهنگار منتشر شده در روزنامهی هفت صبح، چهارشنبه 28 آبان 1399/ صفحهی اول
یاسر نوروزی، نویسنده و روزنامهنگار: «پسرکی دوازده ساله را مجبور کرده بودند ساعتهای زیادی در برف و پابرهنه نگهبانی بدهد. چون کفش نداشته، انگشتهایش یخ زده و دکتر درمانگاه، انگشتهای قانقاریا گرفتهاش را یک به یک میچیند.» دقیقا مثل بعضی وقتها که ما ناخنهای پایمان را میگیریم!
اینها خاطرات واقعی هستند. خاطراتی از صف مرگ، صف زندگی. ویکتور فرانکل ایستاده بین صفوفی که همین حالا سرنوشتش مشخص میشود. نه مثل داستایوفسکی که یک بار مرگ را تا واپسین لحظههای اعدام تجربه میکند. فرانکل هزار بار تجربه میکند. خودش میگوید بارها به صف ایستاده و بارها ناگهان در لحظه آخر، نجات پیدا کرده. سرآخر لباسهایش را از تنش بیرون میکشند، کفشها را میگیرند، ساعت، کاغذ، غذا، کیف و پولش را میگیرند و به جای تمام اینها یک شماره به او میدهند. دیگر از این به بعد او ویکتور فرانکل، پزشک و فیلسوف نیست. عصبشناس و روانپزشک برجسته دانشگاه وین نیست. فقط یک شماره است. از این به بعد او را به نامهای سخیف حیوانات صدا میکنند و از این به بعد قرار است با زبان شلاق با او حرف بزنند. نابغهای که در سنین جوانی با فروید نامهنگاری داشته، حالا صبحها با صدای سوت نگهبان باید بلند شود تا مثل اسب از او کار بکشند و بدتر اینکه مثل استر با او رفتار کنند. خودش در خاطراتش میگوید لحظات تازیانه خوردن و شلاق انقدر آزارش نمیداده که تحقیر. اینجا از هر بیست و نه نفر، یک نفر زنده بیرون میآید. هیچ نوعی از آزادی متصور نیست. زندانی حتا اگر مانع خودکشی زندانی دیگر شود، مستحق مرگ است. خودش هم میداند؛ او در واقع به دوزخ دعوت شده است. بدتر اینکه میتوانسته از این وضعیت فرار کند اما در لحظه آخر فقط به خاطر عمل به یکی از ده فرمان از فرامین موسا مانده است: «تا هنگامی که روی زمین هستی، به پدر و مادرت احترام بگذار.»
ویکتور فرانکل خانواده را تنها نمیگذارد و از کشور خارج نمیشود و در ازای آن به شکنجهگاهی وحشتناک منتقل میشود: «رؤیای اغلب زندانیان چه بود؟ نان، کیک، سیگار و حمام گرم. چون این نیازهای ساده در آنها تأمین نمیشد، اغلب به شکل رؤیا بروز میکرد.»
او در این سلاخخانه حتا به اتاق احضار ارواح هم دعوت میشود؛ زندانیهایی که نشستهاند تا روح مردهای را فرابخوانند. در خاطراتش از جمله عجیبی میگوید که روی میز اتاق نقش بسته. در خاطراتش از نگاه عجیب پرستاری میگوید که همین چند دقیقه پیش داشته با او صحبت میکرده و حالا مرده است.
در خاطراتش حتا از روزهایی میگوید که بیشتر از یک هفته طول کشیده است: «یک واحد زمانی بزرگتر، یک هفته، انگار سریعتر میگذشت. دوستانم با من موافق بودند که در اردوگاه، یک روز طولانیتر از یک هفته میگذرد. چقدر تجربه زمانی ما متناقض بود… برهنگی تنها موجودیمان بود. ما هیچ چیز نداشتیم، جز بدنهای عریانمان را. حتی یک تار مو. دارایی و آزادیمان وجود برهنهمان بود. چه چیزی مانده بود تا ما را به زندگی پیشین پیوند دهد؟ برای من، عینک و کمربندم که بعدها آن را با یک تکه نان عوض کردم!»
تمام اینها را اما شاید مثل من در بعضی فیلمهای سینمایی یا کتابهای خاطرات اینچنین خوانده باشید. تفاوت کتاب ساده، کوتاه و در عین حال بسیار تأثیرگذار و عمیق ویکتور فرانکل با مابقی اینگونه آثار این است که حکمت زندگی از آن میجوشد. فرانکل از رنجهایش درس میگیرد و ما را به پیدا کردن معنای وجودی خود فرامیخواند: «برای کسی که به خانه برگشته، این تجارب ارزشمند، احساس عجیبی را میسازد که پس از تمام رنجهایش، حالا از چیزی نمیترسد جز خدا.»
من نمیتوانم احساس بینظیرم از خواندن این کتاب را بگویم. فقط اینقدر بگویم در روزهایی که توقعاتم از بعضی دوستان را مثل جوش شیرین دود کردم، در شبهایی که در داروخانهها دنبال دارو دویدم، در روزهایی که ناگهان فضایی توخالی را توی سرم احساس کردم، که حس بویایی را ازدسترفته دیدم، که صداها را رفته رفته کمتر شنیدم، که شنوایی را در آستانه تهدید دیدم، که حس خفگی داشتم، که در تب و لرز دست و پا زدم، که در تیرگی، سیاهی، ناامیدی، در شکم نهنگ بودم، این کتاب مثل یک معجزه نه، خود معجزه بود. همین حالا بخرید و بخوانید؛ فردا دیر است:
«انسان در جستوجوی معنا»، نوشته ویکتور فرانکل، ترجمه مریم حسیننژاد، نشر «سنگ».
(منتشر شده در روزنامهی هفت صبح، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹/ صفحهی اول)