راهی از میان کهکشان‌ها

نوشته‌ی شیما جوادی

۱,۷۸۳

رمان «آن‌جا‌ که جنگل و ستاره‌ها به هم می‌رسند» نوشتۀ گلندی وندرا، ترجمۀ عاطفه حاجی آقایی، توسط نشر سنگ در بهار سال نود و نُه به چاپ رسیده است. رمان، داستان سه شخصیت پیچیده و تنها در دل جنگلی بکر و زیباست. روح داستان پیوند خورده با مضامین لطیف انسانی، عشق، اعتماد و دوستی. گلندی وندرا نویسنده‌ای است که پیش از آغاز نوشتن زیست‌شناس بوده و تخصص اصلی‌اش پژوهش در خصوص پرندگان. برای همین به‌رغم آفرینش داستانی که بن‌مایۀ تلخی دارد و در دنیای تاریک و زشت امروزی نوشته شده، برای حفظ روح لطیف انسانی و ساختن دنیایی پر رمزوراز، شخصیت‌هایش را در دل جنگل و مکانی که خودش آن را خوب می‌شناسد خلق کرده.
داستان سه قهرمان دارد. زنی به نام جو که یک پرنده‌شناس و حافظ محیط‌ زیست است؛ مردی به نام گابریل که ظاهراً در کنار جاده تخم‌مرغ می‌فروشد؛ و سومین شخصیت دختربچه‌ای به نام اورسا که طبق گفتۀ خودش از سیاره‌ای در کهکشان فرفره به زمین آمده تا در مورد زمینی‌ها  آموزش ببیند و تا زمانی که به روی زمین شاهد پنج معجزه نباشد، نمی‌تواند آن را ترک کند.  داستان با توجه به شخصیت پری‌‌گونۀ دختربچه و نحوۀ ورودش در ابتدای کتاب، یادآور داستان شازده‌کوچولوست. صفحات اول با توجه به این قرابت کمی توی ذوق خواننده می‌زند. چون به نظر خواننده، این داستان هم یکی از داستان‌ها و اقتباس‌های لوس و بی‌مزه‌ای است که تاکنون از داستان شازده‌کوچولو شده، اما دقیقاً بعد از فصل اول که خیلی کوتاه است و تقریباً برای معرفی مکان و دو کاراکتر اصلی شکل گرفته، خیلی زود متوجه می‌شویم که با داستان پیچیده‌تری سروکار داریم.
در آغاز ما هم مثل هر دو کاراکتر زمینی داستان مدام اصرار داریم به خودمان بقبولانیم که اورسا یک دختر فراری بیشتر نیست. امکان ندارد از فضا آمده باشد و حرف‌هایش حتی اگر عجیب باشد و به سن و سالش نخورد باز نشان‌دهندۀ شخصیت فضائی‌اش نمی‌شود. اما کم‌کم نویسنده با زبردستی کامل این دغدغۀ تکراری ذهن کاراکترهای زمینی و خواننده را تبدیل می‌کند به امری کاملاً بدیهی. موجودی خیالی که آرزوی مخفی همۀ انسان‌هاست. همۀ ‌ما این آرزو را در پس ناخودآگاهمان پنهانش کرده‌ایم و در ذهن‌مان قهرمان‌های خیالی و فانتزی زیادی داریم. حتی در دورانی که تا گلو در سرعت و اینترنت و فضای مجازی و دنیای خاکستری رو به سیاهی غرق شده‌ایم، دوست داریم قهرمانی کوچک و ضعیف که به شدت به ما وابسته است و ما برایش عجیب و خارق‌العاده هستیم در زندگی‌مان ظاهر شود تا به یاد بیاوریم انسان هستیم و سرشار از احساس. دقیقاً بعد از چند فصل ما هم مثل جو و گابریل دیگر اصرار نداریم اورسا را تحویل پلیس بدهیم، یا دنبال این باشیم که بفهمیم او از کدام خانواده فرار کرده و خانه‌اش کجاست. اتفاقاً دوست داریم به نوعی او را پنهان کنیم و ترس داریم که نکند او شخصیت‌های داستان را ترک کند. چون اورسا تبدیل شده به یک حلقۀ اتصال بین دو کاراکتر جالب و جذاب داستان.
نویسنده با دقت و مهندسی کامل تمام شخصیت‌های داستانش را طراحی کرده. یعنی از ابتدا مکان و شخصیت‌ها در خدمت داستان او هستند. او برای تعریف داستانش یک طراحی خلاقانه به خرج داده. در مکانی پرت و ساکت و بکر شخصیت‌هایی را خلق کرده که به نوعی با طبیعت هم‌ذات‌پنداری دارند و جزئی از آن هستند. در واقع با این کار پیکر داستانش را تبدیل کرده به یک کل واحد و جدانشدنی و این به انسجام و کشش داستانش کمک بسیاری کرده است. شخصیت جو، زنی است که تازه سرطانش را درمان کرده؛ کمی افسرده است و دوست دارد از نگاه‌های ترحم‌آمیز دیگران دور باشد و کسی مدام از او در مورد بیماری‌اش نپرسد. او خلوت و تنهایی و کار بسیار زیاد را دوست دارد. برای او کار نوعی درمان و تفریح است. شخصیت گابریل که ظاهراً باید مردی روستایی و بی‌سواد و تخم‌مرغ‌فروش باشد، در واقع مردی تحصیل‌کرده و اهل ادبیات و ستاره‌شناسی نیمه‌حرفه‌ای است، از خانواده‌ای دانشمند با پدر و مادری که استاد دانشگاه هستند. مادرش شاعر هم است. او از بیماری اختلال ‌اضطراب اجتماعی، افسردگی و کمی ترس از مکان‌های بزرگ رنج می‌برد. برای همین زندگی در گوشه‌ای پرت در جاده‌ای منتهی به جنگلی بزرگ را انتخاب کرده. مرغ و خروس و خوک‌های خودش را پرورش می‌دهد و تا آنجا که می‌تواند از جاهای شلوغ  و شهر دوری می‌کند. اورسا به نظر از آسمان آمده. به قول خودش بدن دختری مرده را که کسی او را کشته تسخیر کرده. اسم او را به عنوان اسم زمینی قرض گرفته است. زیاد می‌داند. زود یاد می‌گیرد و دلش نمی‌خواهد به پلیس تحویلش دهند. زود با همه گرم می‌گیرد.
شخصیت‌ها در نگاه اول شخصیت‌های معمولی و تکراری هستند که بارها آنها را در داستان‌های مختلف خوانده‌ایم، اما لایه‌های پنهانی دارند که آنها را با نخ نامرئی و ظریفی به هم پیوند می‌دهد. انگار در جهانی دورافتاده سه انسانِ تنها همدیگر را یافته‌اند. آنها درست مثل پاداش خدایان هستند که سرنوشتشان آنها را در یک خط سیر زندگی قرار داده تا مایۀ آرامش و نزدیکی هم شوند. حلقۀ ارتباطی محکم و مشخص هر سه شخصیت، مادر است. مادر برای جو زنی است که هم مایۀ آرامش بوده و به او درس زندگی داده، هم بیماری خطرناکی مثل سرطان را به او منتقل کرده است. گابریل از مادر بیمارش نگهداری می‌کند؛ ظاهرًا با میل و رغبت، اما در باطن از او متنفر است. اینجا دقیقاً قصۀ او عکس قصۀ جو است. مادر برهم‌زنندۀ آرامش گابریل بوده. روح و روانش را با راز وحشتناکش به هم ریخته و او را دچار فروپاشی شخصیتی کرده است. اورسا ظاهراً کسی را ندارد. اما او هم مادری دارد که او را به دنیای خیالی پرتاب کرده. مادر در ظاهر جان او را نجات داده، اما زندگی غلط او اورسا را تا مرز مرگ پیش برده و تا انتهای داستان این سایۀ مرگ همیشه با او است. داستان این سه شخصیت و دردها و رنج‌هایشان در واقع نوعی قرینه و مکمل همدیگر است. این سه، سه ضلع مثلثی هستند که باید همدیگر را تکمیل کنند.
شخصیت اورسا یک معماست. شخصیتی که دوست داریم همین شکلی بماند. دوست داریم داستان تخیلی او را باور کنیم. چون داستان تخیلی و دنیای آسمانی که او برای زمینی‌ها ساخته برای آنها شفابخش بوده. درست مثل اکسیر جادویی که از کهکشان فرستاده شده. اکسیر او فقط شخصیت‌های رمان را درمان نمی‌کند، بلکه روح فرازمینی او و جادویی که خودش اسمش را قدرت کوارکیت گذاشته، آرام‌آرام با کلمات ساده و روان نویسندۀ رمان در روح و جان ما که با شخصیت‌های رمان دردی مشترک داریم. نفوذ  و حالمان را خوب می‌کند. حس همدردی، عشق و اعتماد و انسانیت توسط قلم نویسنده درست مثل کرم‌های شب‌تاب نامرئی لابه‌لای کلمات رمان برق می‌زنند و نور و گرما را به ما هدیه می‌دهند. با خواندن این رمان، ما به بخشی از طبیعت، بخشی از پرنده‌ها و تحقیقات جو، بخشی از زندگی ساده و منزوی گابریل و حتی بخشی از زندگی فرازمینی اورسا وارد می‌شویم. در تمام لحظه‌به‌لحظۀ داستان ثانیه‌ای نیست که خواننده کمی مکث کند، کتاب را روی سینه‌اش بگذارد، چشم‌هایش را ببند و خودش را ایستاده زیر سایۀ درختان سر به فلک کشیده و پهنای آسمانی پر از ستاره احساس نکند و لذت نبرد. شعفی در کلمات است که در جان شما نفوذ می‌کند و تا مدت‌ها بعد از خواندن این رمان رهایتان نمی‌کند.
داستان کلمه‌به‌کلمه بدون اینکه کند باشد یا ریتم تندی داشته باشد. درست مثل نواختن یک پیانو ظریف و آرام پیش می‌رود. نه خسته‌تان می‌کند، نه آن‌قدر هیجان‌زده که نتوانید پلک بزنید. در حالی که لابه‌لای داستان همیشه یک حس غافلگیری وجود دارد و لحظه‌ای نیست که شما چیز تازه‌ای از شخصیت‌ها و آدم‌های پیرامون‌شان کشف نکنید. نویسنده داستانش را مثل پازلی هزارتکه با تکه‌های ظریف و ریز برای ما تعریف می‌کند و هر فصل تکه‌ای از آن را به دستمان می‌دهد تا تابلوی انسانی‌اش را کامل کند.
داستان هر سه کاراکتر پر از رمزوراز است. رازهای پیچیده، رازهایی سرشار از تضاد، درست مثل خود زندگی، درست مثل خود انسان که تضاد و تناقض با تار و پودش تنیده شده. داستان، ماجرای این حلقه‌های متضاد است. دردهایی که به ظاهر در باور ناامیدانۀ انسان امروز برایش هیچ راهی نیست جز در زجر مدام زندگی‌کردن تا لحظه مرگ؛ اما پری کوچکی با ورود ناگهانی‌اش انگار می‌خواهد یک بار دیگر به انسان یادآوری کند معجزه وجود دارد. وقتی اورسا در ابتدای داستان از پنج معجزه حرف می‌زند، هر دو کاراکتر زمینی به او می‌خندند و به این فکر می‌کنند او باید سال‌ها در زمین بماند تا شاید یک معجزۀ کوچک ببیند. اما معجزه‌های اورسا همسو با تعاریف انسان امروز از معجزه نیستند. زندگی آن‌قدر برای انسان امروز تکراری شده و در عادت زندگی‌کردن غرق که معجزه از منظر او یعنی چیزی فراتر از ذهن خاکستری او. اما معجزه از دید اورسا یعنی همین ارتباط سادۀ دو انسان، درک و تفاهم، لبخند، به‌آغوش‌کشیدن و لمس‌کردن. چند ثانیه مقابل هم ایستادن و ترس وابسته‌‌بودن و از دست دادن را کنارگذاشتن و به ‌لحظه اندیشیدن. شاید به نظر شما این داستان معجزه کمی لوس به نظر برسد و دم‌دستی. تقصیر ندارید. آن‌قدر مشابه فیلم‌های ایرانی آبکی‌اش را دیده‌اید. حتی نمونه‌های فانتزی و جذاب هالیوودی‌اش را که از شنیدن کلمۀ معجزه نه تنها می‌خندید که احساس مشمئزکننده‌ای به شما دست می‌دهد. اما نویسنده زمانی یک نویسنده است که بتواند با داستانش شما را جادو کند و دنیای خیالی‌اش را به شما بقبولاند. کاری که نویسندۀ این رمان به خوبی و مهارت تمام آن را بلد است. او درست مثل اورسا از قدرت کوارکیتی برخوردار است و ما را جادو می‌کند، البته نه با چوب  ظریف جادوگری، بلکه با کلماتش.
داستان، زیاد هم فانتزی نیست. در این رمان اتفاق‌ها همه از جنس خود زندگی است. همین زندگی خودمان. در آن دختر فراری داریم؛ قتل داریم؛ خیانت داریم؛ اما همه در همین حلقۀ جادویی تضادها هستند بدون اینکه ذره‌ای از منطق داستانی منحرف شوند یا شکل داستانی فانتزی و تخیلی به خودش بگیرد. در انتها مقابلمان تابلویی داریم نمادین از جنگلی بکر با درختانی انبوه و آسمانی پر از ستاره. تنها ایستاده‌ایم رو به آسمان و به حرکت ظریف ستاره‌ها نگاه می‌کنیم. چشم‌هایمان را می‌بندیم و حس می‌کنیم درون رگ‌هایمان کرم شب‌تاب داغی در حال حرکت است. لبخند می‌زنیم. یک بار دیگر به این می‌اندیشیم که امید هنوز بخشی از زندگی انسان امروز است، درست مثل ناامیدی، مثل تولد و مرگ.

خرید رمان آن‌جا که جنگل و ستاره‌ها به هم می‌رسند

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

با تشکر، ‎دیدگاه شما پس از تأیید، منتشر می‌شود.

4 + 6 =