فصل شروع رمان از ترس تنهایی
رمان «از ترس تنهایی» پرفروشترین رمان «امیلی گیفین» است و در سایت گودریدز بیش از پانصد هزار رأی دارد.
سال پنجم ابتدایی بودم که برای اولین بار به سی سالگیام فکر کردم. من و بهترین دوستم دارسی سراغ تقویم دائمیای رفتیم که پشت کتابچهی تلفن بود. در این تقویم میتوانستی هر تاریخی را در آینده ببینی. از طریق این دریچهی کوچک فهمیدیم سالگرد تولدمان چه روزی خواهد بود. من ماه مِی به دنیا آمدهام و او ماه سپتامبر. روز تولد من در سال آینده چهارشنبه افتاده بود، یعنی موقع مدرسه رفتن و تولد او روز جمعه بود. مثل همیشه برایش یک پیروزی کوچک محسوب میشد. دارسی همیشه آدم خوششانسی بود. مثلاً پوستش خیلی سریع برنزه میشد، موهایش خیلی راحتتر حالت میگرفت و دندانهایش نیازی به ارتودنسی نداشتند. کلکسیون استیکرهایش از من بهتر بود. بیشترشان تصویر مایکل جکسون بودند. ژاکتهای مارک فورِنزا در رنگهای فیروزهای، قرمز و گلبهی میپوشید. (مادرم اجازه نمیداد هیچ کدام از این لباسها را بپوشم، میگفت آنها خیلی مُد روز و گران هستند.) و یک شلوار جین پنجاه دلاری مارک گِس که روی ساق پایش زیپ داشت. (در ضمن) دارسی دو تا سوراخ روی هر گوشش بود. و یک برادر داشت. حتی همین برادر داشتن، خیلی بهتر از من بود که تکفرزند بودم.
اما من چند ماهی بزرگتر بودم و او هرگز نمیتوانست در این مورد از من جلو بزند. آن موقع بود که تصمیم گرفتم تا سیامین سالگرد تولدم را چک کنم، سالی که به نظر آنقدر دور میرسید که بیشتر شبیه چیزی علمی ـ تخیلی بود. تولد سی سالگیام روز یکشنبه افتاده بود و معنیاش این بود که من و شوهر جذابم باید برای دو بچهمان (شاید هم سه تا)، شنبه بعدازظهر پرستار میگرفتیم، در رستوران تجملی فرانسوی با دستمالسفرهی روی پاهایمان غذا میخوردیم و بعد از نیمهشب هم بیرون میبودیم، تا عملاً روز تولد واقعیام را که یکشنبه بود، جشن بگیریم. ممکن بود به عنوان وکیل، پروندهای بزرگ را برده باشم و بیگناهی مردی را اثبات کرده باشم و همسرم بگوید: «به افتخار راشل، همسر زیبایم، مادر بچههایم و بهترین وکیل در ایندی[۱].»
این خیالبافیهایم را با دارسی در میان گذاشتم. وقتی متوجه شدیم تولد سی سالگی او روز دوشنبه است، خیلی برایش آزاردهنده بود. دیدم داشت به این موضوع فکر میکرد و لبهایش را به هم فشار میداد. شانههای نرم و زیتونیرنگش را بالا انداخت و گفت: «میدونی چیه راشل، چه اهمیتی داره که چه روزی تو هفته سی ساله میشیم؟ اون موقع دیگه پیر شدیم. وقتی پیر میشی تولد دیگه مهم نیست.»
به پدر و مادرم فکر کردم که دههی سوم زندگیشان را سپری میکردند و نسبت به سالروز تولدشان تا حد زیادی بیتفاوت بودند. پدرم برای تولد مادرم فقط به او یک تُستر هدیه داد، چون تسترمان هفتهی پیش خراب شده بود. این تستر جدید، به جای دو نان، چهار نان را همزمان بیرون میآورد. خیلی شبیه هدیه نبود، اما مادرم با این وسیلهی جدیدی که نصیبش شده بود به اندازهی کافی خوشحال به نظر میرسید. ولی من وقتی هدیهی کریسمسم را گرفتم و آن هدیه چیزی نبود که انتظارش را داشتم، کاملاً ناامید شدم. برای همین شاید حق با دارسی باشد. چیزهای جالبی مثل تولد گرفتن، وقتی زمان میگذرد و به سی سالگی نزدیک میشویم، میتوانند اهمیتشان را از دست بدهند.
بار دیگری که واقعاً به سی سالگیمان فکر کردم، سال دوم دبیرستان بودیم. وقتی من و دارسی داشتیم با هم سریال سی سالگی را نگاه میکردیم. از آن سریالهای مورد علاقهمان نبود، ترجیح میدادیم حالت کمدی شاد داشته باشد، مثل سریال کی رئیسه؟ یا دردهای رو به رشد، اما به هر حال نگاهش کردیم. مشکل بزرگ من با سریال سی سالگی شخصیتهای نقنقویش بود و مسائل افسردهکنندهای که انگار از بچگی با خودشان به همراه داشتند. یادم میآید به این فکر کردم که آنها با اینکه بزرگ شدهاند، انگار در جایی گیر افتادهاند و بعد از آن دیگر به معنای زندگی فکر نکردهاند و وارد روزمرگی شدهاند. این مربوط به زمانی میشود که به نظرم میآمد دوران کمسنوسالیام کِش میآید و بیست سالگیام تا ابد ادامه پیدا میکند.
بعد رسیدم به دههی دوم زندگیام. اوایل این دهه بودم که فهمیدم قرار نیست بیست سالگی تا همیشه باشد. وقتی از کسانی که فقط چند سال از من بزرگتر بودند میشنیدم که حسرت روزهای گذشته را میخورند، احساس غرور میکردم، چون هنوز به محدودهی خطر زندگیام نزدیک نشده بودم. کلی زمان داشتم. تا اینکه به بیست و هفت سالگی رسیدم. و من با شگفتی به سرعتِ گذشت سالها (حرفهایی را که مادرم دربارهی گذر زمان موقع در آوردن تزئینات درخت کریسمس میزد به یاد آوردم) و به چین و خطوطی که پیدا میشد و موهایی خاکستری فکر میکردم. در بیست و نه سالگی وحشت واقعی پدیدار شد و متوجه شدم که دیگر دارم سی ساله میشوم، اما خودم را نباختم، چون هنوز میتوانستم بگویم سی ساله نشدهام. هنوز چیزی مشترک با دانشجوهای سال دوم کالج داشتم.
درک میکنم که سی فقط یک عدد است و پیری به احساس تو برمیگردد. در ضمن میفهمم که به طور کلی، در سی سالگی هم آدم هنوز جوان است. اما نه آن قدرها جوان. زمانی است که دیگر دوران بلوغت را پشت سر گذاشتهای و به عنوان مثال در سالهای آغازین آمادگی برای بچهدار شدن هستی. هرچند مثلاً دیگر برای شروع تمرین که مدال المپیکی بگیری خیلی پیر شدهای. حتی اگر بهترین سناریو زندگی تا مرگ را نود سال در نظر بگیریم، به هر حال به سمت پایان زندگی، یکسوم از راه را آمدهام. برای همین وقتی در جشن تولد غافلگیرکنندهام که توسط دارسی ترتیب داده شده، روی مبلی پر از آدم در سالن تاریکی در آپِر وِست ساید نشستهام، نمیتوانم معذب نباشم. او همچنان بهترین دوستم است.
فردا یکشنبه است، اولین چیزی که وقتی سال پنجم ابتدایی بودم از روی تقویم فهمیدم. بعد از امشب دههی دوم زندگیام به پایان میرسد. فصلی که برای همیشه بسته میشود. حسی شبیه شبهای سال نو را دارم، وقتی شمارش معکوس آغاز میشود و من نمیدانم بهتر است آن موقع دوربین را بردارم و عکس بگیرم یا در لحظه زندگی کنم. معمولاً دوربین میگیرم و بعداً موقعیکه میبینم عکس خوب از آب در نیامده، پشیمان میشوم. بعد بهشدت احساس ناامیدی میکنم و فکر میکنم آن شب میتوانست خیلی بیشتر خوش بگذرد، اگر من آنقدر زیاد سخت نمیگرفتم و خودم را مجبور نمیکردم کارهایی را که انجام داده یا باید انجام بدهم، تجزیه و تحلیل کنم.
مثل شبهای سال نو، امشب هم دارد چیزی تمام و چیزی دیگر شروع میشود. از این تمام و شروع شدن خوشم نمیآید. همیشه ترجیح میدهم این وسطها باشم. بدترین چیزی که دربارهی این پایانِ خاص (جوانیام) و آغاز شدن (میانسالیام) وجود دارد، این است که برای اولین بار در زندگیام متوجه شدهام نمیدانم به کجا میروم. خواستههای من ساده هستند: یک شغل که دوست داشته باشم و پسری که عاشقش باشم. و در شب تولد سی سالگیام باید با این واقعیت روبهرو شوم که هنوز این دو را ندارم.
اول، من در شرکت بزرگی در نیویورک وکیل هستم. در یک کلام یعنی آدم بیچارهای هستم. وکیل بودن به آن اندازه که مردم میگویند خوب نیست. اصلاً شبیه کارهای وکالت در لسآنجلس نیست، که باعث شد در اوایل دههی نود تقاضا برای مدارس حقوق بهسرعت افزایش پیدا کند. من ساعات مشقتباری را برای همکار دمدمی مزاج و کمحواسم کار میکنم و کارهای عمدتاً خستهکننده انجام میدهم. از آن کارهای نفرتانگیزی که زندگی را کمکم بیمعنی میکند. برای همین مدام باید با خودم این وِرد را تکرار کنم که من از وکالت متنفرم و بهزودی آن را ترک خواهم کرد. به محض اینکه بتوانم وامهایم را پرداخت کنم. به محض اینکه پاداش سال بعدم را دریافت کنم. به محض اینکه بتوانم کار دیگری پیدا کنم تا از پس اجارهی خانهام بربیایم. یا کسی را پیدا کنم که بتواند اجارهی خانهام را بدهد.
چیزی که مرا به سمت دومین خواستهام هدایت میکند. من در این شهر چندین میلیون نفری تنها هستم.
دوستان خیلی زیادی دارم و این آدمهایی که امشب اینجا جمع شدهاند، این موضوع را اثبات میکنند. دوستانی برای رفتن به اسکیتسواری، دوستانی برای گذراندن تابستان در همپتون، دوستانی که پنجشنبه شبها بعد از کار با آنها برای نوشیدن یک، دو یا سه نوشیدنی قرار میگذارم. و دارسی را دارم، بهترین دوستم از شهرمان. کسی که از همه سرتر است. اما هر کسی میداند که داشتن دوست به تنهایی کافی نیست. هرچند گاهی میگویم بودن آنها برای حفظ وجهه در برابر دوستانی که ازدواج کردهاند یا نامزد دارند، لازم است. تصمیم نداشتم در دههی سوم زندگیام تنها باشم، حتی در سالهای اولیهی سی سالگیام. حالا باید همسری میداشتم. میخواستم در دههی دوم زندگیام ازدواج کرده باشم. اما یاد گرفتهام که تو نمیتوانی به تنهایی زمان چیزها را مشخص کنی و حتماً درست از آب دربیاید. برای همین من اینجا هستم، در آستانهی دههی جدید زندگیام و متوجه میشوم که مجرد ماندن در دههی سوم زندگیام چهقدر دلهرهآور است و سی ساله شدن حس تنهایی مرا بیشتر میکند.
موقعیتم خیلی بدتر و دلسردکنندهتر به نظر میرسد، چون بهترین و قدیمیترین دوستم شغل فوقالعادهای دارد و بهتازگی نامزده کرده است. دارسی همچنان از من خوششانستر است. حالا به او نگاه میکنم. داستانی را برای چندنفری از جمعمان تعریف میکند و نامزدش هم نشسته است. دِکس و دارسی زوجی بینظیرند. لاغر و قدبلند با موهای سیاه هماهنگ و چشمهای سبز. آنها جزء آدمهای زیبای نیویورک هستند.
زمانی را به خاطر میآورم که این زوج خوشتیپ و خوشلباس، در حال خرید بهترین ظروف چینی و کریستال به عنوان هدیه در طبقهی ششم بلومینگدیلز بودند. از آن همه رضایت خاطری که داشتند متنفری، اما نمیتوانی مقاومت کنی و به آنها زُل نزنی، آن هم وقتی خودت در همان طبقه هستی و به دنبال هدیهای، نه خیلی گران برای رفتن به مهمانی عروسیای که در برنامهی زندگیات نبوده، میگردی. با اشتیاق حلقهاش را نگاه میکنی و بهسرعت از این بابت پشیمان میشوی. متوجه نگاه خیرهات میشود و نگاهی کوتاه، اما اهانتآمیز به تو میکند. آرزو میکنی ای کاش کفشهای تنیست را در این مرکز خرید به پا نکرده بودی. او احتمالاً به این فکر میکند که کفش بخشی از شخصیت توست. گلدانی کریستالی میخری و گورت را از آنجا گم میکنی.
دارسی داستان مبتذلش را تمام میکند و همه جز دکس میخندند، که سرش را تکان میدهد، انگار دارد میگوید چه نامزد بیخودی دارم.
دارسی ناگهان میگوید: «خب. الان برمیگردم.»
همانطور که گروه را ترک میکند، به تمام تولدهایی که با یکدیگر جشن گرفته بودیم، فکر میکنم، به تمام آن زمانهای خاصی که با هم به آن رسیدیم، زمانهایی که همیشه من اول به آنها میرسیدم. من گواهینامهی رانندگیام را قبل از او گرفتم. توانستم قبل از او به صورت قانونی نوشیدنی بنوشم. پیرتر شدم، حتی اگر فقط برای چند ماه کوتاه باشد، که قبلاً برایم چیز خوبی بود. اما حالا شانسهایمان برعکس شده بود. دارسی یک تابستان اضافی داشت که در دههی دوم زندگیاش باشد، فقط به خاطر اینکه در پاییز به دنیا آمده بود. هرچند این موضوع برای او خیلی اهمیت نداشت، وقتی نامزد یا ازدواج میکنی، سی ساله شدن دیگر مثل همیشه نیست.
دارسی حالا روی پیشخان خم شده و دارد با پسر مشتاق و خوشقیافه و حدود بیست و چند سالهای حرف میزند.
به این فکر میکنم که شاید میتوانستم با آن پسر باشم. من کاملاً تنها بودم، حتی نزدیک دو ماه بود که با کسی بیرون نرفته بودم. اما این کاری است که به نظر در سی سالگی درست نمیرسد. زمانی را با یک پسر گذراندن، فقط برای کسانی که بیست و چند ساله هستند خوب است. هرچند در آن سن و سال هم چنین کارهایی نمیکردم. من از یک نظم و قانونی تبعیت میکردم، اینکه یک آدمِ خوب باشم و بدون انحراف. مستقیم از دبیرستان به کالج رفتم و با درجهی عالی فارغالتحصیل شدم. در آزمون پذیرش مدرسهی حقوق شرکت کردم و بلافاصله به مدرسهی حقوق رفتم و بعد هم به شرکتی بزرگ. نه سفری به اروپا داشتم، نه داستانهای احمقانه، نه رابطهای ناسالم. نه رازی و نه چیز پنهانی. و حالا به نظر میرسد که برای همهی اینها دیر شده است. چون اینطور چیزها از اهداف من که پیدا کردن شوهری خوب و آرام گرفتن در زندگی و داشتن بچه و خانهای شاد با چمن و پارکینگ و تستری که چهار نان را بیرون میداد، دور بود.
در نتیجه حالا دربارهی آیندهام احساس ناامیدی میکنم و یکطورهایی از گذشتهام پشیمانم. به خودم میگویم فردا برای فکر کردن به این چیزها وقت دارم، حالا باید خوش بگذرانم. این از آن چیزهایی است که یک آدم منظم میتواند بهراحتی مدیریت کند و من بهشدت آدم منظمی هستم. از آن مدل بچههایی که تکالیف مدرسهشان را در بعدازظهر جمعه درست بعد از تمام شدن کلاسها انجام میدادند. از آن مدل زنهایی که (از فردا من دیگر دختری جوان محسوب نمیشوم) هر شب نخ دندان میکشند و هر صبح تختشان را مرتب میکنند.
قبل از اینکه بفهمم، شب کیفیتی مبهم به خودش میگیرد. همه چیز تار میشود. وقتی مست میشوی، دیگر زمان را گم میکنی و اختیار چیزهایی را از دست میدهی. ظاهراً دارسی خیلی زودتر از من به آن رسید، چون حالا دارد میرقصد.
هیلاری نزدیکترین دوستم از محل کارم زیر لب میگوید: «داره همهی توجهها رو به خودش جلب میکنه تو مهمونی تو.»
میخندم و میگویم: «آره. همین انتظار رو داشتم.»
دارسی جیغ بلندی میکشد. دستهایش را بالای سرش به هم میزند و به من اشاره میکند. «راشل! راشل! بیا اینجا!»
البته میداند که به او ملحق نمیشوم. من هیچ وقت اینجور جاها نمیرقصم. در آن بالا نمیدانم چه کاری به غیر از افتادن انجام بدهم. سرم را به نشانهی رد کردن پیشنهادش تکان میدهم و لبخند میزنم. امتناعی مؤدبانه. ما همه منتظر حرکت بعدی او هستیم، که درست در جای مناسب آهنگ میچرخد، به آرامی خم میشود و بعد صاف میایستد و با این حرکت موهایش به هر طرف پرتاب میشوند. این حرکتش مرا به یاد تانی کیتین در ویدیوی تکآهنگ دوباره شروع شد میاندازد که عادت داشت میچرخید و روی کاپوت ماشین بیامدبلیوی پدرش میپرید. به دکس نگاه میکنم، در این لحظات نمیتوانستی بفهمی متعجب و شگفتزده شده، یا آزرده است. اما میشود گفت این مرد صبر زیادی دارد. من و دکس در این مورد شبیه هستیم.
دارسی فریاد میزند: «تولدت مبارک راشل! همه به افتخار راشل!»
اندکی بعد دکس او را از روی صحنه پایین میآورد. مشخص است که قبلاً هم این کار را کرده. به همه میگوید: «خب، من میخوام این مدیر کوچولوی مهمونی رو ببرم خونه.»
دارسی پاهایش را روی زمین میکوبد و میگوید: «تو رئیس من نیستی دکس. هست راشل؟»
در همان حال که ادعای مستقل بودن میکند، سکندری میخورد و نوشیدنیاش را روی کفشهای دکس میریزد. دکس با حالت ناخوشایندی میگوید: «تو حالت خوب نیست دارسی. این برای هیچکس غیر از خودت جالب نیست.»
دارسی میگوید: «باشه، باشه. میآم. خودم هم حس بدی دارم، میخوام بالا بیارم.»
«حالت خوبه؟»
میگوید: «خوبم، نگران نباش.»
حالا دارد نقش یک دختر شجاع ناخوش را بازی میکند.
از او به خاطر مهمانیام تشکر میکنم. به او میگویم خیلی سورپرایز شدهام، که دروغ است، چون میدانستم دارسی روی تولد سی سالگی من سرمایهگذاری میکند تا برای خودش یک دست لباس جدید بخرد، مهمانی مفصلی راه بیندازد و تعداد زیادی از دوستان مشترکمان را دعوت کند. با این حال آدم مهربانی است که این مهمانی را تدارک دیده و من از این بابت خوشحالم. او از آن مدل دوستهایی است که همیشه باعث میشود همه چیز حس خاصی داشته باشد. مرا محکم بغل میکند و میگوید هر کاری برایم میکند و اگر من نبودم او چه میکرد، که من خیلی به او نزدیکم و به عنوان خواهری هستم که هیچ وقت نداشته. اینها را با لحنی خیلی احساساتی میگوید. مثل همیشه وقتی که مست میکند.
دکس حرفش را قطع میکند و میگوید: «تولدت مبارک راشل. فردا باهات حرف میزنم.»
میگویم: «ممنونم دکس. شب خوش.»
او را تماشا میکنم که دارسی را بیرون میبرد. همان زمان پای دارسی به لبهی جدول پیادهرو گیر میکند و آرنج دکس را میگیرد. اوه، اینطور محافظی باید داشته باشی. همیشه میدانی یک نفر هست که تو را در امنیت کامل به خانه میرساند.
کمی بعدتر دکس دوباره برمیگردد. میگوید: «دارسی کیفش رو گم کرده. فکر میکنه اینجا جاش گذاشته. کوچیکه، نقرهای. ندیدیش؟»
«کیف جدید مارک چنلش رو گم کرده؟»
سرم را تکان میدهم و میخندم، چون دارسی همه چیزش را گم میکند. معمولاً این من هستم که حواسم به وسایلش است، اما در شب تولدم از این وظیفه معاف بودم. با این حال به دکس کمک میکنم تا آن را پیدا کند و بالاخره آن را زیر صندلی پیدا میکنیم.
همین که میخواهد برود، دوستش مارکوس که ساقدوش دامادیاش بود، او را متقاعد میکند که بماند.
«بیخیال مرد. یه دقیقه پیش ما باش.»
به همین دلیل دکس به دارسی میگوید که در خانه میبینمت و او بهسرعت موافقت میکند و میگوید که بدون او خوش بگذرد. هرچند احتمالاً به این فکر میکند که چنین چیزی غیرممکن است.
بهتدریج دوستانم پراکنده میشوند و آخرین تبریکهای تولدشان را میگویند. من و دکس همه را بدرقه میکنیم. حتی مارکوس هم میرود. بعد از ساعت دو نیمهشب است که تصمیم به رفتن میگیریم. هوای شب بیشتر شبیه نیمههای تابستان است تا بهار و این گرمای هوا به من امیدی ناگهانی القا میکند، که این تابستان با پسری ملاقات خواهم کرد.
دکس برایم تاکسی صدا میزند، اما همین که میخواهم سوار شوم، میگوید: «چهطوره بریم یه چرخی بزنیم؟»
میگویم: «باشه. چرا که نه؟»
هردو سوار میشویم و او به راننده میگوید همینطور برود تا فکر کند باید کجا برویم. بالاخره در آلفابت سیتی پیاده میشویم.
صحنهی گرفتهای دارد. پر از دود و تیره است. هرچند من خوشم میآید. پر زرق و برق نیست و قرار نیست تلاش کنی آدم باحالی باشی، چون اینجا به این هیجانات نیازی ندارد.
دکس به جایی برای نشستن اشاره میکند.
«همینجا بشین. الان میآم پیشت.»
بعد برمیگردد.
«چی بگیرم برات؟»
به او میگویم هر چه خودش میخواهد بخورد و مینشینم و منتظر میمانم تا بیاید.
کمی بعدتر دکس به سمت من میآید و میگوید: «نیوکاسل.»
لبخند میزند، خطوطی در اطراف چشمهایش پدیدار میشود.
«دوست داری؟»
سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم.
از گوشهی چشمم میبینم دختر پشت پیشخان صندلیاش را میچرخاند و با دقت به دکس نگاه میکند. مجذوب ظاهر باوقار و موهای مجعدش شده است. دارسی یک بار از این شکایت میکرد که دکس نگاههای خیرهی بیشتری را نسبت به او جلب میکند. اما برخلاف دارسی، به نظر میرسد دکس به این توجهات اهمیتی نمیدهد. دختر حالا نگاهش را به طرف من میآورد. احتمالاً به این فکر میکند دکس با این آدم متوسط چه کار دارد. امیدوارم فکر کند ما یک زوج هستیم. امشب هیچکس نمیفهمد تنها هستم، مگر یکی از مدعوین عروسیشان اینجا بیاید.
من و دکس دربارهی کارهایمان و خیلی چیزهای دیگر حرف میزنیم، جز دارسی و نه حتی دربارهی مراسم عروسیشان که قرار است سپتامبر باشد.
بعد به طرف دستگاه جوکباکس میرویم، آن را با دلار پر میکنیم و به دنبال آهنگی برای پخش شدن میگردیم. من دوبار آهنگ جادهی تندر را میزنم، چون از این آهنگ خوشم میآید و به او این موضوع را میگویم.
«آره، اسپرینگستین جزء خوانندههای مورد علاقهی من هم هست. تا حالا تو کنسرت دیدیش؟»
میگویم: «آره. دوبار. متولد شدن در آمریکا و تونل عشق.»
به او میگویم با دارسی موقعی که دبیرستانی بودیم رفتهایم. به زور او را با خودم بردم، به خاطر اینکه او گروههایی مثل پویزن و بون جووی را ترجیح میداد. اما این بخش آخرش را نمیگویم، چون آنوقت حتماً یادش میافتد به خانه پیش او برود و نمیخواهم در این لحظات تمام شدن دههی بیست سالگیام تنها باشم. معلوم است بیشتر ترجیح میدهم با دوستپسر خودم میبودم، اما دکس از هیچ بهتر است.
برای آخرین بار اعلام میکنند میخواهند آنجا را ببندند و ما دو تا آبجو دیگر میگیریم و به سر جایمان برمیگردیم. کمی بعدتر دوباره در تاکسی نشستهایم، به سمت شمال و فرست اَوِنیو میرویم. دکس به راننده میگوید: «دو تا توقف داریم.»
چون ما در دو جهت مخالف سنترالپارک زندگی میکنیم. دکس کیف چنل دارسی را در دست دارد، که در دستهای بزرگ او خیلی کوچک و بدقواره به نظر میرسد. به عقربههای نقرهای ساعت رولکسش نگاه میکنم. هدیهای از طرف دارسی است. در کمال شرمندگی ساعت چهار است.
حدود ده یا پانزده بلوک را در سکوت هستیم. هر دو داریم از شیشههای کناریمان بیرون را نگاه میکنیم. ناگهان دکس روی پارتیشن فلکسیگلاس میزند و به راننده میگوید که ما فقط یک جا توقف داریم.
به نبش خیابان هفتاد و سه میرسیم، نزدیک آپارتمان من. دکس یک بیست دلاری به راننده میدهد و منتظر نمیماند تا بقیهی پولش را بگیرد. از تاکسی پیاده میشویم.
دارسی در ذهنم است، اما با نیرویی قویتر از دوستیمان و وجدانم او را به عقب میرانم.